جدول جو
جدول جو

معنی کیش مند - جستجوی لغت در جدول جو

کیش مند
(کَ / کِ / کَ یِ مَ)
به معنی جباری و قهاری باشد به لغت زند و اوستا. (برهان) (آنندراج). به لغت زند، جبار و قهار و توانا. (ناظم الاطباء). از برساخته های فرقۀ آذرکیوان. رجوع به فرهنگ دساتیر ص 262 شود
لغت نامه دهخدا

پیشنهاد واژه بر اساس جستجوی شما

تصویری از پیش مزد
تصویر پیش مزد
مزدی که پیشکی به کارگر داده شود، مساعده، بیعانه
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از کشتمند
تصویر کشتمند
کشتزار، کشتمان، کشمان، زمین زراعتی، برای مثال دو منزل زمین تا لب هیرمند / بد آب خوش و بیشه و کشتمند (اسدی - ۱۹۲)، محصول، صاحب کشت، کشاورز، برای مثال چو جایی بپوشد زمین را ملخ / برد سبزی کشتمندان به شخ (فردوسی - ۶/۶۱۰)
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از پیش بند
تصویر پیش بند
پارچه ای که هنگام کار کردن جلو سینه و دامن خود می بندند، پیش دامن
فرهنگ فارسی عمید
(مَ)
متدین و دیندار، پیغمبر. (ناظم الاطباء) (از اشتینگاس) ، در زند و پازند، نیرومند و قوی. (از جانسون) (از اشتینگاس)
لغت نامه دهخدا
(کَ / کِ مَ نِ)
صاحب طبع شاهانه. شاه طبیعت. بزرگ منش:
چنین داد پاسخ که ای کی منش
ز تو دور بادا بد بدکنش.
فردوسی
لغت نامه دهخدا
(کُ نِ مَ)
خداوند کردار و صاحب عمل و آن را کنور نیز گویند یعنی کننده و فاعل و این لغت از دساتیر است. (انجمن آرا) (آنندراج). کنشگار. (ناظم الاطباء)
لغت نامه دهخدا
(کِ مَ)
کشت. حرث. محصول. مزروع. کشته. آنچه کاشته شده باشد. (یادداشت مؤلف). کشاورزی. زراعت:
نگه کرد ناگاه بهرام گور
جهان دید پر کشتمند و ستور.
فردوسی (شاهنامه ج 4ص 1859).
جهان دید یکسر پر از کشتمند
در و دشت پر گاو و پرگوسفند.
فردوسی.
اگر کشتمندی شود کوفته
وزان رنج کارنده آشوفته.
فردوسی.
و گر کشتمندی بکوبد بپای
و گر پیش لشکر بجنبد ز جای.
فردوسی.
تو کشتمند جهانی ز داس مرگ بترس
کنونکه زرد شدستی چو گندم بخسی.
ناصرخسرو.
دانا داند کز آب جهل نروید
جز که همه دیو کشتمند و نهاله.
ناصرخسرو.
کشتمند تست عمر و تو به عقلت برزگر
هر چه کشتی بی گمان امروز فردا بدروی.
ناصرخسرو (دیوان چ تقوی ص 462).
کف جواد تو چون ابر بهارست راست
زو زده بر شوره زار ژاله چو برکشتمند.
سوزنی.
دهقان کشتمند رضای خدای باش
وندر زمین فربه دل تخم خیر کار.
سوزنی.
، زمین زراعی. کشت. مزرعه. کشتزار: و همه زمینهای پادشاهی مساحت کردیم و بر هر جفتی زمین خراجی نهادیم از هر جفتی کشتمند یک درم و یک قفیز از آن غلۀ زمین... (ترجمه طبری بلعمی). ایشان (بنی قینقاع) هفتصد تن بودند از ضعیفان و پیران و کودکان و ایشان را کشتمند نبود چهارپایان بسیاربود. (ترجمه طبری بلعمی).
هم از چارپای و هم از کشتمند
از ایشان بما بر چه مایه گزند.
فردوسی.
فرود آمد از اسب شاه بلند
شراعی زدند از بر کشتمند.
فردوسی.
بریزند خونش بدان کشتمند
برد گوشت آنکس که یابد گزند.
فردوسی (شاهنامه چ دبیرسیاقی ج 5 ص 2118).
به دخل نیک و به تربت خوش و به آب تمام
به کشتمند و به باغ و به بوستان برور.
فرخی.
ز کشتمندان زان روستای بلخ هنوز
همی کشند سر و پای کشته بر زنبر.
عنصری.
دو منزل زمین تا لب هیرمند
بد آب خوش و بیشه و کشتمند.
اسدی.
به نزد سراندیب کوهی بلند
پر از بیشه و مردم و کشتمند.
اسدی.
همی تا بر آید به هر کشتمندی
همی تا بروید به هر مرغزاری.
مسعودسعد.
درخت بارور در کشتمندان
چو بنشاندند رستند از دمندان.
زراتشت بهرام.
، کشاورز. دهقان. زارع:
به شهری کجا برگذشتی سپاه
نیازاردی کشتمندی براه.
فردوسی.
وگر برف و باد سپهر بلند
بدان کشتمندان رساند گزند.
فردوسی
لغت نامه دهخدا
اصطلاح شطرنج هنگامی است که مهرۀ شاه به طریقی کیش شود که قادر به هیچ نوع حرکتی نباشد حریف، شاه مات می شود و بازی را می بازد، (فرهنگ فارسی معین)، رجوع به ’کیش’ و ’مات’ شود
لغت نامه دهخدا
(مُ)
مساعده. ربون. (اسدی). ارمون. دستاران. پیش دست. پیشادست. بیعانه (آنندراج)
لغت نامه دهخدا
(کِ مَ)
صحرای مزروع. کشتمند. (ناظم الاطباء). رجوع به کشتمند شود
لغت نامه دهخدا
(شطرنج) هنگامی است که مهره شاه بطریقی کیش شود که قادر بهیچ نوع حرکتی نباشد، حریف شاه مات میشود و بازی را میبازد
فرهنگ لغت هوشیار
خراب شده و فرو ریخته: سمرقند کند مند بدینت کی افگند ک از چاچ ته بهی، همیشه ته خهی، (ابوالینبغی. مسالک الممالک ابن خرداذبه 25)، پریشان و خراب: مادر بسیار فرزندی ولیک خوار داریشان همیشه کند مند. (ناصر خسرو)
فرهنگ لغت هوشیار
آنکه کاری دارد، خدمتکار، کسی که در موسسه یا اداره ای بکاری مشغولست عضو، کار آمد لایق کار
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از پیش بند
تصویر پیش بند
پیش دامن، پیش سینه
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از کشتمند
تصویر کشتمند
زمینی که در آن چیزی کاشته باشند: (همه زمینهای پادشاهی مساحت کردیم و بر هر جفتی زمین خراجی نهادیم از هر جفتی کشتمند یک درم و یک قفیز) (تاریخ بلعمی)
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از پیش مزد
تصویر پیش مزد
مساعده، بیعانه
فرهنگ لغت هوشیار
((بَ))
پارچه ای که به وسیله آن قسمت جلو سینه و دامن را می پوشانند تا هنگام کار لباس کثیف نشود
فرهنگ فارسی معین
تصویری از بینش مند
تصویر بینش مند
بصیر
فرهنگ واژه فارسی سره
تصویری از پیش مزد
تصویر پیش مزد
آوانس
فرهنگ واژه فارسی سره
آبادان، اکنون از این واژه مفهومی مغایر با معنی ابتدایی
فرهنگ گویش مازندرانی
بندکفش
فرهنگ گویش مازندرانی
هوشیار، آگاهانه
دیکشنری اردو به فارسی